کارن خیال مىکرد که کفشهاى قرمزش سبب شده که بانوی پیر به او علاقهمند شود. اما بانوی پیر گفت که کفشها ظاهر بسیار بدى دارد و دستور داد آنها را بیندازند تو اجاق و بسوزانند. لباسِ تمیزِ قشنگى تنِ کارن کردند و به او خواندن و دوختن یاد دادند. همه مىگفتند که او بچه خیلى قشنگى است؛ اما آیینه مىگفت: «تو قشنگتر از قشنگى، مثل ماه شب چهاردهاى.» دستِ بر قضا شهربانو آن دیار داشت در چارگوشه کشور سفر مىکرد و دخترش، شاهزاده خانم کوچولو هم همراهش بود. همهجا مردم براى دیدنشان جمع شدند. به قصر نزدیک آبادىِ کارن که رسیدند، دخترک هم همراه جماعت راه افتاد. شاهزاده خانم از پشت یکى از پنجرههاى بزرگ بیرون را نگاه مىکرد. و براى اینکه مردم بتوانند او را ببینند رو چارپایه کوچکى ایستاده بود. نیمتاج بر سرش نبود، اما لباسِ سفید خیلى قشنگى به تن و کفشهاى قرمز بىاندازه زیبایى به پا داشت که از تیماج بود. بىتردید کفشهاى او از کفشهایى که بیوه کفشدوز براى کارن دوخته بود قشنگتر بود. اما به هر صورت قرمز بود، و از نظر کارن هیچچیز در عالم خواستنىتر از آن نبود.
ارسال دیدگاه
ایمیل شما به صورت محرمانه نگهداری خواهد شد، پرکردن موارد ستاره دار الزامی است