کجایی ای جان شیرین کنارم یک لحظه بنشین
قلب خسته را هر نفس چرا می کشی به سویی
بیا ای آهوی دشتم که هر بار از تو گذشتم
دیدمت تاری دیدم انگاری باز روبرویی
دو چشمی که سو ندارد تو را هی تا کی ببارد
تو پاره تنی بغض نشکنی آه در گلویی
تو در جانم خانه داری دلم را دیوانه داری
من اگر منم دل نمیکنم تا خودت نگویی
قطره قطره باران شدی در دلم نشستی
دانه دانه برف آمدی راه رفتن بستی
گر خودت نخواهی غم از تو نمی شود کم
بی سبب هی اصرار نکن اینهمه بدوری
کی توان ندیدن تو را کی توان صبوری
گر خودت نخواهی غم از تو نمی شود کم
قطره قطره باران شدی در دلم نشستی
دانه دانه برف آمدی راه رفتن بستی
گر خودت نخواهی غم از تو نمی شود کم
ارسال دیدگاه
ایمیل شما به صورت محرمانه نگهداری خواهد شد، پرکردن موارد ستاره دار الزامی است